آری مسعود رجوی این است - سلسله مقالات زری اصفهانی
برای من با زمینه مذهبی که مساوات ایده آلی را همیشه تشویق کرده بود هرگونه تبعیض را به شکل و نمود اجتماعی میدادم آن را جزیی از نتایج سیستم حاکم به حساب میآوردم.
بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد.
در سال ۴۴ این فکر کامل در ذهن من شکل گرفته بود که بنیاد چنین جامعه ای را جز با تحول اساسی نمیتوان تغییر داد و در این مرحله من با هیچ فرد به خصوصی احساس دشمنی نمیکردم همیشه به مجموع سیستم کینه میورزیدم و هنوز هم بسیار اتفاق افتاده است پاسبانی را که بیهوده به سرکسی میکوبد یا فحش میدهد به سادگی تبرئه میکنم. گرچه به «المأمور و معذور» معتقد نیستم ولی ناراحتی از فرد را هـمیشه بـه سـیستم بـر میگردانم به طوری که اغلب اوقات وجود سیستم را به صورت یک کابوس احساس میکنم.
دراین موقع فقط از مدافعین رژیم که به طور آگاهانه از آن دفاع میکنند احساس کینه مینمایم.
...
از سال ۴۴ به بعد ما وارد کار سازمانی شدیم. مطالعات اجـتماعی بـه خـصوص آشـنایی بـا سـایر کشورهای توسعه نیافته کمبود غذایی، بهداشت، مسکن، عدم تعدیل ثروت ها، عدم رعایت عدالت اجتماعی و... و نظایر آن به صورت فرمول در ذهن ما فرو رفت. با چنین مـعیارهایی مـا بـه اسـتقبال شناسایی های جدیدتری رفتیم٬ هر مسئله برای ما سوژه جدیدی بود.
تبعیض ها با زبان گـویاتر خـود را نشان میداد. از فروشنده بلیط بخت آزمایی٬ که هزار دروغ برای فروش آن میگفت و خریدارش که دو تومن از نان شب خود را تحویل سازمان بلیط بخت آزمایی میداد و با امیدی واهی دلخـوش بـود، تـا دعوای سر محل، گدایی مستخدم اداره به صورت محترمانه اش... همه در تثبیت فکر من اثر میگذاشت.
همهشان معتاد بودند و منتظرفروش خون خویش
بعد از این جریان برخوردها اثر قوی تر میگذاشت برای نمونه حادثه ای از جریان زمستان سال ۴۴ را که جزو خاطرات فراموش نشدنی است مینویسم:
یک روز (فکرمی کنم سه شنبه بود) از وزارت کشور که آن موقع در گلوبندک به جای وزارت اطلاعات (اطلاعات و جهانگردی) فعلی بود در آمدم.
میخواستم به تلفنخانه بروم و در مسیر ناصرخسرو در کنار دبیرستان دارالفنون به صف طویلی در حدود ۲۰ نفر برخوردم. در برخورد اول به نظرم رسید که اینها معتادند، تا آن روز متوجه تابلو شیر و خورشید در آن محل نشده بودم. با کمترین دقت متوجه شدم که این محل خرید خون است.
از اینکه حدود ۲۰ نفر جلو درب کوچک شیر و خورشید آن هم ساعت ۱۱/۵ صبح صف کشیده اند، این طور به نظر میرسید که در این محل به افراد دیگر نیازمند خون تزریق میکنند، ابتدا کمی تعجب کردم که مگر ممکن است شیر خورشید خون مجانی تزریق نماید ولی به زودی مسئله برایم روشن شد. برای من همه چیز قابل تصور بود جز اینکه ببینم عده ای افراد که به نظر من در برخورد اول همه شان معتاد بودند و از فرط کم خونی رنگشان زرد مینمود، منتظرفروش چند سانتیمتر مکعب خون خویشند تا از این طریق امرار معاشی به دست آورند. مدتی در کنار جوی آب ایستاده بودم و اصولاً فراموش کرده بودم به کجامی روم.
در همان موقع فردی با خوشحالی از درب بیرون آمد و دربان با نهایت خشم فردی را که از ردیف جلو میخواست تو برود رد کرد و با عصبانیت گفت تو که خون نداری. نفر بعدی که چیزی بیشتر از اولی نداشت وارد شد. فرد رانده شده دوری زد و با نهایت استیصال در آخر صف نوبت گرفت، شاید دفعه دیگر بتواند برای فروش خون برود.
عجیب بود که در قیافه همه موجی از نگرانـی مشـهود بـود گـویا هـمه میترسیدند دربان به آنها نیز راه ندهد. شاید مجموع این برخورد ۷ دقیقه بیشتر طول نکشید ولی وقتی من به خود آمدم چیزی احساس نمیکردم فکرمی کردم خواب بود ولی متأسفانه برخورد واقعیت داشت.
چند دقیقه بعد در تلفنخانه نشسته بودم احساس میکردم که اگر من در تصادف تمام خونم را از دست بدهم و بخواهند از خون این افراد به من تزریق نمایند اگر جرئت حرکت داشته باشم نمیتوانم قـبول نمایم یک قطره از آن خون در بدن من جاری شود. گاهی خیال میکردم خون آنهاست که در بدن من جاری است.
یک نوع نفرت از زندگی خودم به خودم دست میداد.
دیگر از خیالات آن روز چیزی بخاطر ندارم. فقط هر وقت از روبروی دبیرستان دارالفنون میگذشتم احساس میکردم همان قیافه ها صف کشیده اند و منتظرند و یک نوع نفرت از زندگی خودم به خودم دست میداد.
آن موقع گاهی برادرانم کاظم و رضا را میدیدم.
روزی به کاظم این جریان را نقل کردم (فکرمی کنم یادش باشد) اوگفت ما در پارک شهر درس میخوانیم و میگویند بسیاری از این افراد معتادند و از این پول یک نوع قرص میخرند (این قرص نظیر هروئین ولی خیلی ارزانتر به قیمت دانه ای ۶ ریال در داروخانه ها فروخته میشود) و اغلب بعد از دو ماه مصرف قرص در کنار خیابان یا پارک شهر میمیرند مدت ها صبح زود قبل از رفتن به اداره به پارک شهر میرفتم تا شاید یکی از محکومین این اعتیاد را ببینم. ولی بعدا فهمیدم که شب ها پارک شهر را خالی میکنند.
تنها امیدم در این موقع به سازمان بود.
داستان فروش خون نیز مدت ها مرا زجر میداد و تنها امیدم در این موقع به سازمان بود که بتوانیم روزی چنین وضعی را از بین ببریم و محیطی بسازیم که درآن چنین تبعیضی مشاهده نشود.
به مرور این چنین مشاهدات روزمره برای من تقریبا از حد گذشت. اگر روزی من در زلزله بوئین زهرا از دیدن اجساد کشتگان و زاری مردم و از اینکه حتی کمک آماده شده به آنها نمیرسید زجر میکشیدم، دیگر آن روز مسائل به صورت خون فروشی مطرح نمیشد.
درست است خاطره مرد مریض بندری ـ سرباز پادگان آموزشی یا کارگر کارخانه و یا جوان معتاد به هروئین و فروشنده خون هیچ وقت فراموش نمیشد ولی شکل اجتماعی میگرفت و من هم این مسائل و نظایرآن را فقط به وجود رژیم استوار میدیدم و تغییر
سیستم موجود و بنای سیستمی که در آن تبعیض ها و بهرهکشی نباشد به صـورت آرزو در میآمد و بهترین مشوق من برای فعالیت در درون سازمان ما بود.
...
رژیم در مقابل این ناراحتی های اجتماع دست به تغییراتی میزند. او تلاش میکند حد متعادلی ایجاد نماید که درعین حفظ منافع طبقات بالا حداقلی برای طبقات پایین ایجاد نماید.
من جنبه های مختلف این تلاش را هم که خود به وضوح شاهد آن بوده ام موردبررسی قرار میدهم.
عینی ترین مسئله برای من انقلاب اداری است چون خود کارمند وزارتخانه ای بودم که بارها به عنوان نمونه انقلاب اداری شمرده شده است. انقلاب اداری به ظاهر یک نوسازی اداری است به این صورت که با دمیدن جان تازه در قالب ادارات بشود به کارها جنبه مثبت تری داد. چون طبقات متوسط در برخورد با سیستم اداری همواره جزو ناراضیان ادارات بوده اند. ولی سرانجام این انقلاب در محیطی که من بودم به کجا کشیده است.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر